چند وقت پيش از پروازم نوشته بودم.
امروز اين مطلب را از مردی در تگزاس ديدم:
....۳-اینها باز میگذره و میگذره و میگذره، تا میرسی به تخمیترین لحظه که خداحافظی توی فرودگاه باشه. من فکر میکردم دیگه اون سختترین لحظه زندگیم بوده تا اون لحظه ولی خوب روزهای سختتری هم انتظارمو میکشید. دلم نمیخواد ادای مداحان اهلبیت رو دربیارم ولی وقتی توی فرودگاه پدرم و برادرم رو بغل کردم، تنها لحظاتی بودن که نتونستم جلوی گریهامو بگیرم. هنوزم دردم میاد وقتی یادم میاد. از اون دردناکتر اینه که یکی اون گوشه وایساده و گریه میکنه که برات از همه زندگیت عزیزتره و بهخاطر قوانین .... اون مملکت، چه قوانین نانوشته عرفی و چه قوانین نوشته اجتماعیش، نمیتونی حتی بری بغلش کنی و لااقل یه قول الکی بهش بدی که عزیزم همهچی درست میشه. امروز که به اون روز فکر میکنم واقعا فکر میکنم این قوانین کثافت چیه که ما واسه خودمون درست کردیم؟ یعنی کی واقعا انقدر نفهم بوده که گفته اگه کسی رو دوست داری حق نداری برای فهمیدن دردش هم یه لحظه بغلش کنی؟ ....
2 comments:
موقعی که میرفتی احساس نکردم غمی داری. پستت رو که خوندم اشکم درامد.
من هروقت که ناراحت باشم زياد حرف می زنم تا کمی رويش را بپوشانم. اگر هم يادت بيايد توی ماشين از تبريز تا تهران مسخره بازی درآوردم و حرف زدم تا...
Post a Comment