اين روزها کتاب خاطرات فاينمن رو می خوندم:
خاطره ملاقاتش با نيلس بوهر را خيلی جالب ديدم که براي شما هم نقل می کنم:
نيلس بوهر و پسرش از دانمارک به لوس آلاموس آمده بودند. در آن زمان آنها فيزيکدانهای بسيار مشهوری بودند (حتی برای کله گنده ها) و بوهر خدايشان بود.
اولين باری که او آمد،ما در يک جلسه بوديم ، همه می خواستند فقط او را ببينند،و بنابراين در آن جلسه که ما مسايل و مشکلات بمب را بررسی می کرديم، آدمهای زيادی حاضر بودند.
من در آن جلسه در گوشه ای عقب ميز بودم، و فقط يک کمی از نيلس بوهر رو از بين کله های سايرين ديدم.
صبح روز ديگری که او قرار بود بيايد، من يک تلفن دريافت کردم:
-سلام: فاينمن؟
-بله
-من جيمز بيکر (نام مستعار پسر نيلز بوهر) هستم، من و پدرم می خواهيم با تو صحبت کنيم...
- من، فاينمن ؟ من فقط .. (در آن زمان فاينمن خيلی جوان بود و هنوز از دانشگاه فارغ التحصيل نشده بود)
-بله، هشت صبح خوب هست؟
...
هشت صبح به دفتر بوهر رفتم و آنجا نيلس بوهر بزرگ می گويد: ما روی بمب کار می کرديم و داشتيم فکر می کرديم که چه جور می توانيم آن را کاراتر بکنيم، ما اين ايده را داريم:...
فاينمن- نه اين کار نخواهد کرد
-اين يکی چی؟
-اين يکی بهتر هست، اما اين مشکل مسخره رو داره.
..
ما دو ساعت بحث کرديم و ايده های مختلف را زير و رو کرديم و آخر کار نيلس بوهر گفت که حالا ما می توانيم کله گنده ها را صدا کنيم.
بعدها پسر بوهر اصل قضيه را برايم تعريف کرد:
پس از جلسه قبلی، نيلس بوهر به پسرش گفته بود: " اسم اون يارو که اونجا اون عقب نشسته بود رو خاطرت مياد - او تنها کسيه که از من وحشت زده نيست، و دفعه بعد که من می خواهم يک اشتباه احمقانه بکنم به من خواهد گفت، بنابراين دفته بعد که خواستيم راجع به ايده ها بحث کنيم، اينايي که هميشه میگن بله، بله، دکتر بوهر به دردمان نخواهند خورد. اين بابا رو پيدا کن و ما اول با اون بحث خواهيم کرد."
من هيچوقت حساب نمی کردم که با کی دارم صحبت می کنم، من فقط به فيزيک اهميت می دادم، اگر عقيده ای احمقانه بود، می گفتم احمقانه هست، و اگر به نظر خوب می رسيد می گفتم خوبه.
من هميشه اونجور زندگی کرده ام، اين يه روش خوب و لذت بخشيه، اگه بتونين از عهده ش بر بياين.
من خوشبحتم که می تونم تو زندگیم اين کار رو انجام بدم.
پی نوشت: اين مطالب پيش از اين در کتاب "Surely You're Joking, Mr. Feynman!" نيز آمده است که متن کامل اين کتاب را از اينجا می توانيد پيدا کنيد. (به همه کسانی که به کار علمی علاقه مندند خواندن اين متن جالب انگيزناک را توصيه می کنم)
ای قلم تا میتوانی در قلمدان صبر کن
یوسفآسا سالها در کنج زندان صبر کن
:همچو یعقوب حزین در بیتالاحزان صبر کن
کور شو بیرون نیا از شهر کنعان ای قلم
Saturday, July 29, 2006
Tuesday, July 18, 2006
سرهنگ و زنش
زن سرهنگ يک عمر برايش چای آورد، غذا پخت، و فداکاری کرد و ...
زن سرهنگ يک عمر در حسرت "يک دستت درد نکند" سرهنگ سوخت.
در ذهن سرهنگ چه می گذشت?
زن سرهنگ يک عمر در حسرت "يک دستت درد نکند" سرهنگ سوخت.
در ذهن سرهنگ چه می گذشت?
Friday, July 07, 2006
سخنان گهربار استاد عزيز ما!
This Guy is trying to cheat me!
ترجمه: اين شخص سعی می کند سر من کلاه بگذارد!
توضيح:
اين سخن گهر بار در مورد يکی از استادان جوان گفته شده که پس از آمدن به دانشگاه ما و صرف مدتی جهت پروژه ای مشترک با استاد عزيز ما، تلاشی برای پيدا کردن کار در يکی از دانشگاههای آمريکايي نموده بودند،
This Guy is Trying to teach me philosophy!
اين شخص سعی می کند به من فلسفه ياد بدهد!
توضيح:
استاد عزيز ما و دانشجوی دانشمندشان مقاله ای نوشته بودند و تمام رفتارهای يک سيستم را در بازه زمان و با انتگرال گيری از معادلات ديفرانسيل -که کار عبث و از لحاظ محاسباتی سنگينی هست- بررسی کرده بودند، يکی از داوران مقاله، پيشنهاد کرده بودند که از روشهای تحليلی برای پيش بينی رفتار سيستم استفاده شود، سخن گهر بار دوم در پاسخ اين داور نادان آفريده شده است!
Subscribe to:
Posts (Atom)