Monday, August 25, 2008

يه مو از خرس بکنی غنيمته!

چند روز پيش صحبت از هما (شرکت هواپيمايي ملی ايران) شد، من از آنجا که اين شرکت دولتی زيانده هست مخالف دولتی بودنش بودم، اما يکی از دوستان به دليل اينکه در طول عمرشان پنج يا شش بار سوار هواپيمای هما شده اند و از سوبسيد بهره مند، اعتقاد داشتند که اين شرکت بايد وجود داشته باشد و سوبسيد بسوزاند، تا اينکه نباشد و دانگ نفت ايشان بدون اينکه چکه ای به ايشان برسد، خورد و خوراک
عده ای شود. با چند نفر ديگر هم که صحبت کردم، چنين می انديشيدند، مانده ام که بقيه چه می انديشند.

استدلال در مورد رفع سوبسيد معمولا برای مردم دلپذير نيست، اما اگر بگوييم که دولت دست و دلباز مجبور است دست و دلبازی را با چاپ کردن پول و افزايش تورم جبران کند، کمی شنونده پيدا خواهيم کرد.

*يک چيز ديگر هم که، با عده ای از دوستان صحبت می کردم و ايشان معتقد بودند که وضع و اوضاع کشور پس از قدرت گرفتن احمدی نژاد تغيير خاصی نکرده است (يعنی درست است که تورم زياد شده، ولی درآمد ملت هم زياد شده است)، نمی دانم اين انديشه هم تا چه حد درست هست

Tuesday, August 12, 2008

فرار از بنف!

ما همانطور که قرار بود از ونکوور خارج شده به سوی شرق راه افتاديم. تا بنف هم يک دختر ايرلندی همراهم بود. پس از رساندن اين همراهمان به هتلش، به جستجوی کمپ گراند رفتم که البته ملت هميشه در صحنه کمپ گراند نزديک شهر را اشغال کرده بودند.



من و الويرا دختر ايرلندی


حدود يازده شب به سمت کمپ گراند بعدی راندم که مسوولانش هم به خواب رفته بودند ولی تعدادی کمپ سايت خالی پيشنهاد کرده بودند. ابتدا جايي پيدا کردم و خواستم که چادرم را دربياورم، که متوجه يک جمع چينی بسيار پر سر و صدا شدم. چادرم را جمع کردم و کمی گشتم تا جای خالی ديگری پيدا کنم. تنها جايي خالیی که پيدا کردم مربوط به جمع مجهزی بود. سه مرد و سه زن ميانسال دور آتش نشسته مشغول صحبت بودند، من را هم که ديدند از من خواستند که دور آتششان بنشينم و با آنها آبجو بخورم، نصف شب، بلند شدم و به سوی چادرم رفتم، زنهای همراه گروه همسايه هم به چادر رفتند، اما يکی دو نفر از مردانشان همانطور دور آتش نشسته، به آبجو خوردن مشغول شدند. صدای بلند راديوي ماشينشان را هم با عربده های گاهگاهشان تزيين کردند.
دوروبر شش صبح، ديگر صبرم تمام شد، اسبابم را توی ماشين جمع کردم، فحشی نثار اين جمع کردم و به سوی شهر بعدی راه افتادم.

اين شهر کنمور
(Canmore)
نام داشت و مانند بنف پر طرفدار نبود، عوضش شهر زيبا و جمع و جوری بود و کمپ گراند خوبی هم داشت.

تصويری از کنمور


روز بعد تا ظهر توی چادرم خواب بودم، ظهر با اجاق همراهم يک ماکارونی لذيذ درست کردم، کمی توی شهر گشتم و پس از خوردن شام زود خوابيدم تا برای صبح آماده باشم.
ماکارونی برروی اجاق مربوطه!




صبح روز بعد پس از دوش گرفتن و اصلاح به صوی کلگری راه افتادم. فاصله کلگری تا کنمور زياد نبود و کمتر از يک ساعت و نيم طول کشيد.

توی کلگری پيش دوستانم توی دانشگاه گلگری رفتم و دو باره با محمد از دوستان سابق ديدار کردم.

ناهار را با بچه ها خورديم و پس از کمی صحبت با آنها، به سوی ساسکاتون راه افتادم.

من و رامين از بجه های دانشگاه کلگری

بجه ها اصرار داشتند که شب را توی کلگری بمانم، اما فکر کرده بودم که اگر شب به خانه خواهرم برسم جالبتر خواهد بود.

جاده شرق کلگری تماماً مسطح بود. در دو سو مزارع گندم تا بی نهايت گسترده شده بود. قسمت بزرگی از راه را با گوش دادن به رمان وداع با اسلحه سپری کردم، اما به نزديکی های ساسکاتون که رسيدم، از موزيکهای تندو قدرتمند راک استفاده کردم که با هيجانم سازگاربود.

حدود 11 شب به خانه خواهرم رسيدم. هوا هم کاملا تاريک بود. شهر هم تا حدودی بزرگتر از حد انتظار من هست.
تابستان اينجا دست کمی از جاهای ديگر ندارد، اما زمستان کاملا سختی دارد. بايد اگر شد زمستان هم اينجا بيايم.